چه جوری شد نمیدونم که عشق افتاده به جونم دارم حس میکنم هر روز به تو وابستهتر میشم
خودت خونسردی اما من، نه اینطوری نمیتونم
تو انگاری حواست نیست دارم دیوونهتر میشم
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،
از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،
نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم.
از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،
این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست!
میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،
از چی بنویسم... از تنهایی از غم از بی کسیم از بدبختیام از خیانت هایی که بهم شده از دروغ و فریب و تظاهر و ریا از درد و رنج مردمم از این همه ظلم وستمی که به مردم استانم میشه از این همه تبعیض از این همه سخت گیری از این که تو روز روشن جلو روت دو خشاب رو کسی خالی کنن از این که یه لحظه هم احساس آرامش نداری از این که نمیدونی چند دقیقه بعد زنده ای یا مرده
بـہ سـلـامـتــےِ اونـے ڪہ ..
ﻣﮯدونـہ اعـصـابـــ نـدارے...
ﻣﮯدونـہ حـوصـلـہ نـدارے...
ﻣﮯدونـہ بـهـونـہ ﻣﮯ گـیـرے بـے دلـیـل (!)
امـّا بـازمـ مـیـگـہ : هـنـوزمـ مـثـلِ روزِ اوّل مـیـخـوامـتــــ .
همیشـــه نمـــے شود خود را زد به بـــے خیـــالـــے و گفــــت :
تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم … یڪــ وقـــت هــایـــے ! شایـــد حتـــــے
براے ساعتـــے یا دقیــقه اے ؛ ڪــم مــی آورے … دل وامانـــده ات یــڪــ
نفـــر را مـــــے خواهــد ! ڪـــــﮧ تـــا بینهـــــ ـایـــتـــ عاشقانهـ دوستـــَش
دارے … !!
قصه از اون جا شروع شد که خیلی عصبی بود...
گفت: دوستم داری؟
گفتم: قد دنیا...
گفت: ثابت کن،
گفتم چه جوری؟
گفت: تیغو بردار رگتو بزن!
گفتم: مرگ و زندگی دست خداست...
گفت: پس دوسم نداری...
تیغ رو برداشتم رگم رو زدم!
وقتی آهسته داشتم تو بغلش جون می دادم...
تو گوشم گفت: اگه دوستم داشتی تنهام نمی ذاشتی...
سالهاست که دلم
ذره ذره آب میشود در هجوم افکارت
و تو بسنده کرده ای به سکوت..!
عشق هم که دیگر نه آب است و
نه نان ...!!
فقط دلخوشم به داشتنش
حالا هرچه که میخواهد باشد ...!!
اين روزها
دلتنگم
باور کن اين يکی ديگر شعر نيست
گـاهــــی لـال مـــی شود آدم
حـرف دارد!!
ولــ ـــ ـ ـ ـ ـی
کلمه نـدارد ...
.................... .میبخشم کسانی را که هرچه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند
........................ و مرا در دوردست های خودم تنها گذاردند و من امروز به پایان خودم نزدیکم
مداد رنگـ ـے هامـ ـون رو
با هم
تقسیــ ـــ ـم کردیــ ـ ـــم
"مـــטּ"
و
"تـــو"
همیشــﮧ
با هـ ــ ـم بودیــ ــ ــم
ببیـــ ـن مداد رنگـ ـے ها رو!...
بعــב از این همه ســ ــــ ـــال
هنوز بــ ــﮧ همون رنگاے قدیمـ ـــ ـین
اما نمیــ ــב ونم چرا
"تـــو"
روز بــ ــه روز
کمرنگ تر
فردوسی داشته تو خیابون قدم میزده
ϰ-†нêmê§ |